شعری از فیض کاشانی....
اى صاحب هدایت، شکرانه ى ولایت
از خوان وصل بنواز، مهجور بینوا را
مست شراب شوقت، این نغمه مىسراید
هاتِ الصبوح حیّوا، یا أیّها السّکارا
ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
یک لحظه خدمت تو، بهتر زملک دارا
آن کو شناخت قَدْرَت، هرگز نگشت محتاج
این کیمیاى مهرت، سلطان کند گدا را
آیینه ى سکندر، کى چون دل تو باشد
با آفتاب تابان، نسبت کجا سها را
در کوى حضرت تو، فیض ار گذر ندارد
در بارگاه شاهان، ره نیست هر گدا را
و
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
سیف و عصمت، علم و نصرت جمع کرد
یار ما دین دارد و آن نیز هم
از طفیل اوست کل کائنات
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
داستان در پرده می گویم ولی
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
روزهای وصل معصومان گذشت
بگذرد ایام هجران نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
صبر کن ای فیض تا عصر امام
دین قوی خواهد شد، ایمان نیز هم